سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد
قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق
برگ دیگری است از دفتر نیمه شبهای غریب و تنهای من . . . عجیب با دنیا غریبی میکنم ، دنیایی که از لحظه ی پذیرفتن من در بطن خویش یادم آمد ترس از آن همه تفاوت .... ترسی که او هیچگاه دلیل آن را درک نکرد!
نظرات شما عزیزان:
کنار پنجره دراز کشیده ام .... نگاهم با ماه از دردهایی
میگوید که جز خدا ، ماه و من، کس دیگری نمیتواند حتی گوشه ای از آن را درک کند
زمزمه ی محزونی جای همه ی لالایی هایی که از خاطرم رفته را پر میکند
کودکی ام را به دنیای مدرن فروخته ام ! باران چشمهایم بی مهابا میبارد....
حالا ماه پشت ابرها پنهان شده است ، شاید در گوش ستاره ها از
منو این شبها و این واژه های خیس میگوید ...
مرا آماج تنهایی قرار داده است .
چه زیبا بود روزی که حس کردم دنیا به پایم افتاده است
وشعله ی فانوس های ایوان ذهنم جان گرفتند ...!
اما دنیا هنوز از پا ننشسته است ... هنوز هم دشنه هایی به تن خسته ام میزند،
گویی فانوس های ایوان ذهنم بار دیگر جان باختند....
نیمه شب غریبیست ، باز منم و یک اتاق تاریک و خلوتی بارانی ...
و آنقدر می نویسم و می نویسم تا خواب بر چشمهایم غالب شود
و شبیخون این واگویه های غریب در من آرام گیرد.
هرچند تا صبح کابوس ها تنهایم نمیگذارند....
Power By:
LoxBlog.Com |